ولی او کسی بود که هر چه میخواست، دیگران هم آن را میخواستند؛ اگر او خون میخواست، مردم نیز خون میخواستند؛ اگر آب میخواست، مردم نیز آب میخواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمیخواست، مردم هیچچیز نمیخواستند. البته او هرگز برای خود هیچ چیز نمیخواست. امکان داشت که برای مردم گاهی هیچچیز خواسته باشد و آنها نیز قبول کرده باشند که تمام هیچچیزها را به فرمانِ محمود در اختیار داشته باشند؛ ولی هرگز اتفاق نمیافتاد که او برای خود فقط هیچچیز بخواهد. علاوه بر این او در طول سالهای بیتجربگی و در طول سالهای پرتجربهاش، به این تجربهی بزرگِ تاریخی دست یافته بود که مردم، معطل نمیتوانند بمانند؛ مردم باید مشغول باشند؛ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم، تمام مردم بچگانهاند و باید بازیچههایی بهصورت مشغول باشند؛ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم، تمام مردم بچهگانهاند و باید بازیچههایی به صورت قتل، شهادت، شمایل بازی، جشن، عزا، جنگ ـالبته نه جنگ درست و حسابیـ گرسنگی، تشنگی، فساد و وبا و طاعون داشته باشند؛ و مردم باید همیشه منتظر بمانند؛ باید کلمات بزرگ، کلمات پرطنینِ بزرگ بشنوند؛ مردان یا نی که این کلمات را بر زبان میرانند باید قویترین، قابل انعطافترین و زیباترین صداها را داشته باشند؛ و مردم باید بیاموزند که چگونه افتخار کنند؛ چگونه کلمات این مردان و ن خوشصدا را در ذهن خود جای دهند و چگونه به خود و محمود در هر گوشهی تاریخ و در هر چهار سوقِ این جهان افتخار کنند.
روزگار دوزخی آقای ایاز – رضا براهنی
* حسین جنتی
زخمیها که روزبهروز بیشتر میشدند، در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تنشان بود. برایشان اعانه جمع میکردند. روز»های گوناگونی به راه میانداختند، روز» این، روز» آن، روز»هایی که بیشتر برای سازماندهندگانشان بود. دروغ، جماع، مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در رومهها، در دیوارکوبها، پیاده و سواره، با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری، ورای مسخرگی و پوچی دروغ میگفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی میکردند دروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.
در سال 1914، همه از تتمه حقیقتی که باقی بود، خجالت میکشیدند. هر چیزی که به آن دست میزدی، قلابی بود، قند و شکر، هواپیماها، صندلیها، آبنباتها، عکسها؛ هر چیزی که خوانده میشد، بلعیده میشد، مکیده میشد، ستوده میشد، اعلام میشد، رد میشد یا پذیرفته میشد، همه و همه یک مشت شبحِ نفرتآور بود، همه ساختگی و مسخره. حتی خائنها هم ساختگی بودند. مرضِ دروغگفتن و باورکردن عین جرب واگیر دارد. لولای نازنین هم از زبان فرانسه فقط چند عبارت میدانست که همه در بابِ میهنپرستی بود: مرگ بر!.»، به پیش!.» اشک آدم درمیآید.
+ سفر به انتهای شب ـ لویی فردینان سلین
* شاملو
مرد طاس بازی را شروع میکند. راه میافتیم. از پشت زمین دوم تنیس میرویم به طرف ساحل کارون. ساحل، سنگی است و بلند. آب، آرام تن میکشد به صخرههای ساحل و رو هم میغلتد. مینشینیم رو یکی از نیمکتها. رنگِ نیمکت، سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کردهایم. نمیدانیم از کجا شروع کنیم.
.
صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن، قاطی هم، کامم را پر کرده است.
.
خورشید دارد به کرانهی کارون مینشیند. حاشیهی آسمان، نارنجی شده است. رگههای نور خورشید با امواج ریز سربیرنگ کارون قاطی شده است. آسمان، صاف صاف است. عطر خارکهای تازه از غلاف بیرونزده، همراه نرمهبادی که میوزد، از نخلستان دوردست میآید. تک هوا شکسته است.
.
حالا، هوا تاریک شده است. جابهجا، چراغهای شیریرنگ، تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیهچشم میدرخشد. دستم را از پشت شانهاش پایین میآورم. یکهو احساس میکنم که دستش را گرفتهام. هر دو سکوت کردهایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار میدهم. لبخندش مثل گل میشکفد. آهسته میگویم:
ـ خب.، حالا، شما بگین.
ـ چی بگم؟
ـ از خودتون.
سرش را میاندازد پایین. خرمنِ گیسویش رها میشود رو شانهاش و بعد، خیلی آهسته، آنچنانکه بهزحمت شنیده میشود، میگوید:
ـ دوستتون دارم.
یکهو دلم از جا کنده میشود. اصلا انتظاری ندارم. داغ میشوم. شقیقههام مثل چکش میزند. دست میگذارم زیر چانهاش. سرش را بالا میگیرد. نگاهمان بههم پیوند میخورد. هر دو لبخند میزنیم و نمیدانیم چه میشود که ناگهان، داغی لبانش را رو لبهام احساس میکنم. بعد، ازش فاصله میگیرم. انگار همهچیز در خواب گذشته است. اصلا نمیتوانم باور کنم. هنوز از مستی گرمی لبهایش رها نشدهام که صداش را میشنوم:
ـ چرا رفتین کنار؟
از لذت زندگی سرشار میشوم. باز بهش نزدیک میشوم و ازش میپرسم:
ـ باز میتونم شما رو ببینم؟
آنقدر نرم حرف میزند که انگار همهی عطر گلهای خوشبو، از دهانش بیرون میریزد:
ـ دلم میخواد همیشه شما رو ببینم.
مست نگاهش هستم. مست لرزش لبهایش. ادامه میدهد:
ـ ولی میدونین؟. فقط روزای سهشنبه میتونم بیام اینجا.
پنجههایمان تو هم است. بلند میشویم و راه میافتیم. میرسیم به میدان نور چراغهای بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان، بوتهی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه میرویم. احساس میکنم که سبک شدهام. میخواهم پر بکشم. پنجهی سیهچشم را فشار میدهم. به بوتهی نخل میرسیم. برگهایش عین سرنیزههای تو درهم است. من از طرف چپ بوته میروم. سیهچشم از طرف راست بوته میرود. دستهایمان به بالای بوتهی نخل کشیده میشود. چندتا از برگهای بلند سرنیزهای نخل، تا مچهایمان و کفدستهایمان بالا آمده است. بوتهی نخل، خیلی پهن شده است. انگشتهایمان از تو هم بیرون میآید. نوک چند تا از برگها که سیخ ایستادهاند، کفدستهایمان را نیش میزنند. انگشتهایمان رو هم سائیده میشود. میخواهم انگشتهایش را بگیرم. دلم نمیخواهد دستهایمان از هم جدا شود. برگهای پهن شده رو زمین، از رو شلوار کتان، ساق پای راستم را نیش میزنند. تلاش میکنم که انگشتهای سیهچشم را بگیرم. اما نمیتوانم. سرانگشتهایمان رو هم سائیده میشود و دست همدیگر را رها میکنیم.
+ همسایهها ـ احمد محمود
*
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
سعدی
سرخپوستان از تکرارِ هجاها و کلمات برای ساختنِ صفات عالی استفاده میکنند. در زبانهای بومی و لااقل در گواتمالا، هیچ صفتِ عالیای وجود ندارد. آنها با گفتنِ سفید، سفید، سفید» مرادشان بسیار سفید» یا بغایت سفید» است. همچنانکه هجاها را نیز تکرار میکنند، مثلا در مورد دلفریب میگویند: دل، دل، فریب»، تا تاکید بیشتری را برساند.
مهمترین چیز برای من خیالپردازی است ـآن سلیطهی پردهنشینِ خانگی». آری تخیل، و خوشآهنگی.
+ از مصاحبهی ریتا گیبرت، میگل آنخل آستوریاس. هفتصدا، ترجمهی نازی عظیما
درباره این سایت